نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

بدرود ای عشق خاموش بدرود ...

ای که آغوش کثیفت تشنه ی خوکان شده تو ای عشوه گر فاسد عیاش

بباران سرو پای بدنت عطر هوس میبارد ...

از تو دریایی از حسادت از دروغ از نیرنگ و حماقت بارید بر چهره من...

چهره ام پاک به دریای لطافت بود چهره ای روشن از برگ  صداقت بود

آبشاری رانده بودم ز بالای سرور ز بالای غرور آبشارم همه نور

آبشارم همه عشق آبشارم زتو سرشار بود

آن  ،همه دوست داشتن همه آرامش و آسایش بود  آن ؛ همه عشق بود

این  خیانت این پلیدی این دروغ این  ،همه درد این همه بغض این همه اشک

همه اشکو همه اشکو همه اشک شد



دیگر در پیچ خم این خیابان های لعنتی این خیلبان های دونفره

اثری از سایه مان نیست سایه ای که ساخته بودیمش از نور

از نور شبهایی که تک تک سنگفرش های خیابان همیشگی به تلولو مهتاب روشن بود

یادت هست با کفش های لنگه به لنگه و تا ب تایمان گز میکردیم

این حس دوست داشتنی ای که برایش تمام جسم وجانمان را خرج کرده بودیم

روزها را برای به شب رساندنش یاری میکردیم و شب هارا برای به پایان بردنش

گویی از روزگارو زندگی فقط شبش را میخواستیم



شبی که درآن فقط من و تو بودیم شبی خالی از همه کس ...

شبی که از جنس آغوش بود آغوشی پاک ؛ گرم ؛عاشقانه

آغوشی که تمام خواستنمان را ارزانی اش میکردیم

تا ، تا پاسی از آن شب خسته که غرق آرزوهایمان بودیم

شبی که مارا تا اوج می برد و گویی همان جا روی سقف آسمان رهایمان میکرد

و ما چه عاشقانه شعر خواستن را باهم زمزمه میکردیم

چه شب هایی که لذت و عشق و صفا را باهم معنا میکردیم

آن عشقی که زایده شور و شوق بود آن عشق که پاک تر از برگ گل یاس بود به چه تبدیل شد؟؟

روزگاری ز منت آغوش دیگری بر باد رفت !! ؟؟

به همین راحتی ...

نمیدانم کدامین از خدا بی خبر به کام نماد و نشان خوابت را دزدید



نمیدانم به کدامین گناه دستان زخمی ام را ترک گفتی

رفتنت ... دست و پای خاطراتم را زخمی کرد

بگذریم . . . درد و دل با سنگ میکردم اثر میکرد باتو اما چه سود

* دیگر از وفا هم میترسم وقتی که سگ گله را با گرگ دیدم *

بگذریم که گذشتن گویی همواره هم آغوش من است

بگذریم که انگار گسیختن و زایل شدن و رفتن همیشه قسمت من بود

با دستا زخمی ام با قلب شکسته ام با چشمان خونینم خداحافظی کن ...

این ها که همیشه تنها امید و دغدغه شان تو بودی برایت دست تکان میدهند . . .

آه که چه دردیست با چشما خیست بدرقه کنی

پای برهنه ای را که تمام خاطرات تلخ و شیرینش هنوز

با صدای خش خش قدم هایش بر روی برگ های خشک پاییزی

دوباره و دوباره و دوباره معنا میشود . . .



برو که دیگر چشمانم طاقت ندارند میخواهم ببارم تمام حس دوست داشتن حماقت بارانه ام را

میخواهم ببارم تمام آرزوهای پوچ و تو خالی که با رنگ باتو بودن نقاشیشان کرده بودم را

میخواهم ببارم همه آنچه را که از تن پلیدت استشمام کرده بودم را میخوام ببارم

میخواهم برانم  ، قایقم را و بروم از این مرداب ؛ از این برکه ،از لجن زار

میخواهم اقیانوسم را به اقیانوس رسانم

جایم همان جاست در آغوش  وسعت بی کسی ...

بدرود ای چشمه ی نفرت ای عشق خاموش ای قله هوس

بدرود .

آن همه عشق که به پایت ریختم زهرت باد

بدرود
...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد