نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

مدادسفید

 
همـــــــــه ی مـــــــداد رنگــــــــی هــــــــــا مشغــــــــــول بـــــــــودند...
 
بــــــــه جــــــــز مـــــــداد سفیـــــــــد...
هیــــــــچ کســــــــــــی بــــــــه او کـــــــار نــــــمی داد;
 

 
همـــــــه می گفتــــــند: " تــــــــو به هیــــچ دردی نــــمی خـــــــوری "...
 
یک شــــــب که مداد رنــــگی هـــــــا، توی سیـــــاهی کــــاغذ گــــــم شـــــــده بــــودند;
مــــداد سفـــــید تا صبـــــــح کــــــــار کـــــرد... مــــــاه کشیــد... مهتــــاب کشیـــــــد
 
 
و آنــقـــدر ستـــــاره کشیـــــــد که کوچـــــک و کوچــــــک و کوچــــــک تـــر شــــــــــد...
 
صبـــــح، تـــــوی جعبــــــه ی مــــــداد رنــــــگی... جـــــــای خـــــــالی او، با هیــــــــچ رنـــــــــگی پُـــــــر نشـــــــــد.

کاش نمی دانستم!


قد کشیده ام!...انقدر که فرق سرم می خورد به سقف باید و

نبایدهای این روزگار
....


بزرگ شده ام! ... انقدر که درک این روزهای تکراری، مثل

سرکشیدن چائی سرد،دیگر دلچسب نیست


می فهمم! ........ انقدر که گاه .....از سایه ام نیز خطر می کنم.......

کاش نمی دانستم این همه را...........

کاش نمی دانستم!....تا قلم فهم ، این چنین فکر ثانیه هایم را خط

خطی نمی کرد
....

کاش نمی فهمیدم!.... تا فکر و خیال های پژمرده ، این چنین

آرامشم را به تاراج نمی برد
...

کاش نمی ترسیدم!......تا ضربان های ملتهب ، این گونه لرزه بر

اندامم نمی انداخت
....

چه سخت است بزرگ شدن......و چه مکافات بزرگی ست بزرگ

دیدن...و بزرگ فهمیدن

وسهم من از این همه...........

تنها کوهی از خستگی های سترگ است که روی شانه های جوانی

ام سنگینی می کند


و اکنون این چشمان خسته.......

چه با غبطه می نگرد......تمام دنیای خردسالی را که بی محابا

خطر می کند


چه نا شکیب می دود پی توپ لحظه هایش در عرض بزرگراه

زمان
.......

بی هیچ دلهره ای.....بی هیچ ذره ای هراس!

چه آسود می برد انگشت کنجکاوی اش را، در دل کندوی

حادثه
.......

بی هیچ ترسی از نیش های زهرآگین!

چه خوش خیال دست می کشد بر لبه تیز چاقوی فریب .....

بی هیچ واهمه ای از خون سرخ دستان کوچکش...

و از این همه......تنها پی همان قهقهه های کودکانه است و آن لذت

وهیجان زود گذر


نه طعم دلتنگی می فهمد....نه راز تنهایی می داند....و نه حتی آه و

اندوه و غم می شناسد


کاش تنها می دانست .....که نباید بزرگ شود!

یه جایی از زندگی که رسیدی می فهمی که

 
اونی که زود میرنجه

زود میره، زود هم برمیگرده.                                   

اما اونی که دیر میرنجه

دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.

.......

هستند

کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند

و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند.

 
.…..

 
از درد های کوچک است که آدم می نالد

وقتی ضربه

سهمگین

باشد، لال می شوی.

.….…...

 
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که

نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد

نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

…...
  
 
مهم

نیست که چه اندازه می بخشیم

بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق 

وجود دارد.

 
…...

اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید

کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) 

است.

 
…...

هستند مردمانی که خویشاوندان آنها از گرسنگی می میرند

ولی در عزایش گوسفندها سر می برند.

 

…...

وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست، گاه نگاه 

است و گاه سکوت ابدی.

…...

 
  شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما 

هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد

 
…...

 
…...

توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.

 
…...

اگر بتوانی دیگری را همانطور که هست بپذیری و هنوز 

عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.

 
…...

همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت 

داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

…...

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "- یک 

کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم " - قدری 

احساسات پشت"به من چه اصلا " - مقداری خرد پشت " 

چه بدونم " -و اندکی درد پشت " اشکالی نداره" هست.

قانون ...

از لیوان ها

به لیوان شکسته فکر می کنی


از آدمها

به کسی که از دست داده ای

به کسی که به دست نیاورده ای

همیشه

چیزی که نیست

بهتر است.

آدم ها را...

آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشی ؛ دوست بدار ! کاری که خدا با تو می کند ...