نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

زندگـــــــــــــــی


شب آرامی بود


می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

شعری زیبا و پر معنی درباره زندگی از سهراب سپهری


زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!


بازباران(کربلا)

 

باز باران با ترانه

می خورد بر بام خانه

یادم آرد کربلا را

دشت پر شور و نوا را

گردش یک روز غمگین گرم و خونین

لرزش طفلان نالان زیر تیغ و نیزه ها را

باز باران با صدای گریه های کودکانه

از فراز گونه های زرد و عطشان با گهرهای فراوان

می چکد از چشم طفلان پریشان

پشت نخلستان نشسته

رود پر پیچ و خمی در حسرت لبهای ساقی

چشم در چشمان آ رام و سنگین

می چکد آهسته از چشمان سقا بر لب این رود پیچان

باز باران با ترانه

آید از چشمان مردی خسته جان 

هیهات بر لب 

از عطش در تاب و در تب 

نرم نرمک می چکد این قطره ها روی لب شش ماهه طفلی رو به پایان

مرد محزون دست پر خون 

می فشاند از گلوی نازک شش ماهه بر لب های خشک آسمان 

با چشم گریان 

باز باران 

باز هم اینجا عطش، آتش، شراره 

جسم ها افتاده بی سر پاره پاره 

....می چکد از گوش ها باران خون و کودکان بی گوشواره

 

باز باران با ترانه - می خورد بر بام خانه - یادم آرد کربلا را - دشت پرشور بلا را - گردش یک ظهر غمگین - گرم و خونین- لرزش طفلان نالان-زیر تیغ و نیزه ها را- با صدای گریه های کودکانه -وندرین صحرای سوزان- می رود طفلی سه ساله- دل شکسته- پای خسته-باز باران قطره قطره- می چکد از چوب محمل -باز باران با محرم- اشک های جاودانه

 

باز آفتاب بی بهانه،

می درخشد در غروبی،

یادم آرد کربلا را،

دشت خونین بلا را،

ظهر غمگین گرم و خونین،

لرزش طفلان مسکین،

لشگری آورده بالا ،

تیغ ها و نیزه ها را،

یک نفر ایستاده تنها ،

وا حسینا وا حسینا،

حرمله تیری کشیده،

من چه می گویم خدایا،

کو ابالفضلت حسین جان،

سوخت این جان سوخت این جان،

باز خونها قطره قطره،

مشک هایی پاره پاره،

یک گلو از نا بریده،

ناله های زینبیه،

خیمه ها آتش کشیده،

عمه از قامت خمیده،

وا سکینه وا سکینه،

وندرین صحرای سوزان،

می دود طفلی سه ساله،

دل شکسته پای خسته،

تشنه ها را از درون آتش کشیده،

نیزه و سرهای بریده،

شعله ها در هم رمیده،

یک قیامت آفریده ،

سینه ام از غم تپیده،

اشک هایم صف کشیده،

این حماسه شور در من آفریده،

کربلا ای کربلا دشت بلا،

آه ای ظهر غمگین گرم و خونین،

میرسد صوتی حزین،

میرسد آیاتی رسا،

از فراز نیزه ها،

از میان سرهای بریده ،

دو لبش از هم تنیده،

تازیانه کرده زخمی صورتش،

پس کجا مانده بقیه پیکرش،

کو علی اکبرش ،

کو علی اصغرش،

کو آن طفل سه ساله،

در بیابان در خرابه،

خون چکیده از دوپای نرم او

،شد پدر تنها میان چشم او،

این تحمل کی کند طفلی سه ساله

،ضربه های تازیانه،

من چه میبینم در این صحرای خونین،

خاندان عصمت است این،

این قلم اتش گرفته،

شعر من ماتم گرفته،

روح من بلوا گرفته،

واژه ها معنا گرفته،

باز آفتاب در غروبی سرخ و پغمگین ،

یادم آرد کربلا را،

دشت خونین کربلارا.

رباب پورهدایت

 

باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آید کربلا را
دشت پر شور و نوا را
گردش یک روز غمگین      
گرم و خونین
لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزه ها را

باز باران با صدای گریه های کودکانه
از فراز گونه های زرد و عطشان
با گهرهای فراوان
می چکد از چشم طفلان پریشان
پشت نخلستان نشسته
رود پر پیچ و خمی در حسرت لب‌های ساقی
چشم در چشمان هم آرام و سنگین
می چکد آهسته از چشمان سقا
بر لب این رود پیچان       
باز باران

باز باران با ترانه
آید از چشمان مردی خسته جان
هیهات بر لب
از عطش در تاب و در تب
نرم نرمک می چکد این قطره ها روی لب 
شش ماهه طفلی    
رو به پایان
مرد محزون
دست پر خون می فشاند
از گلوی نازک شش ماهه
بر لب های خشک آسمان با چشم گریان                
باز باران

باز هم اینجا عطش
آتش شراره جسمها
افتاده بی سر پاره پاره
می چکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان
وندرین تفتیده دشت و سینه ها برپاست طوفان
دستها آماده شلاق و سیلی
چهره ها از بارش شلاق‌ها گردیده نیلی
دراین صحرای سوزان
می دود طفلی سه ساله             
پر زناله
پای خسته
دلشکسته
روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
می چکد از نوک سرخ نیزه ها
بر خاک سوزان          
باز باران باز باران      

قطره قطره می چکد از چوب محمل 
خاک‌های چادر زینب به آرامی شود گل
می رود این کاروان منزل به منزل
می شود از هر طرف این کاروان هم  سنگ باران
آری آری     
باز سنگ و باز باران
آری آری     
تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی
بر فراز خیمه برگونه ها
بر مشک ساقی
کاش می بارید باران

علی اصغر کوهکن

غمگینم

غمگینم به خاطر دستان سرد و آغوش های یخ زده ای که به لمس افتاب نمیرسند .باید رها شوم از قطعه هایی که مرا دفن کرده اند .باید کسی بغضم را بفهمد .نفسم را لمس کند .دیوارهای شهر بیرحم شده اند .دریا ،های های لحظه هایم را بر طوفان نمی فروشد!باید قایقی برسد .

بیادتوام

به یاد توام ،حتی اگر قرار باشد هر شب دلتنگیهایم را با خود زمزمه کنم و شبی دیگر از فرط تنهایی به دنبال بهانه ای بگردم تا برای تو بنویسم .من از مقصدها پی به مقصودها دویدم تا شاید اشکهایم را به اسارت گیرم .اما نشد .من بهار عشق را دیدم و باور کردم و هر شب در دفتر خاطراتم نوشتم .من از غم عشق در اضطراب بودم و تو گرفتار سکوت سنگینی بودی .من تمام هستی ام را در نبرد با این عشق آتش زدم .سوختم و به عشق تو تمام صبر و قرارم از دست رفت .اما دریغ آرزوی با تو بودن چو دردی کهنه همیشه بر دلم خواهد ماند .

تنهایادتو

وقتی سایه ی دریا بر روی ساحل حک می شود ،وقتی طبیعت بکر نگاهم را می نوازد ،وقتی باران از چشمانم می بارد ،وقتی غروب در پنجره زیبایی آسمان را به رخم میکشد ،تنها یاد تو در من طلوع میکند .