نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

زخم عشق

چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ،صدای فریاد مادر را شنید،
به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با
آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده
بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد
و گفت ،
" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.

هیچکس نمیدانست...

دختری ۱۵ ساله، نوزادی ۱ ساله به بغل داشت...

(( مردم )) زیر لب بهش میگفتن فاحشه!

اما هیچکس نمیدانست که به این دختر در ۱۳ سالگی تجاوز شده بود...!

پسری ۲۳ ساله را (( مردم )) تنبل چاقالو صداش میکردن...

اما هیچکس نمیدانست پسر به خاطر بیماری اضافه وزن داره...!

(( مردم )) زنی ۴۰ ساله را سنگدل خطاب میکردن،

چون هیچوقت روزها خانه نبود تا با بچه هاش بازی کنه و به کارهاشون برسه...

اما هیچکس نمیدانست زن بیوه است،

و برای پر کردن شکم بچه هاش باید سخت کار کنه...!

مردی ۵۷ ساله را (( مردم )) بی ریخت صدا میکردن...

اما هیچکس نمیدانست که مرد زیبایی صورتش را در راه حفظ وطنش فدا کرده...!

و هر روز (( مردم )) من و تو را به غلط قضاوت میکنند...!!!

خدایا چگونه این مردم قضاوتم میکنند...؟؟؟

من شرم دارم که در روز محشر در محضر آقایم اباعبدالله (ع) سر داشته باشم

خاکهای نمناکی در زاویه چپ حیاط مسجد ریخته شده بود ، به دنبال رد خاکها به کتابخانه رسیدم . گودالی در وسطکتابخانه بود ، آرام جلو رفتم ؛ گودال درست به اندازه قد یک انسان بود ، ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت ، مردی قوی ‌هیکل داخل گودال خم شده بود ، کمی سرش را بلند کرد ، با صدای بلند گفتم : « سلام ! خسته نباشی ، حاجی ... » آرام نگاهش را به پشت سر چرخاند : سلام علیکم و رحمة ‌الله » صورتش سرخ به نظر می‌رسید ، سلطانی که بلند شد ، گودال مثل یک قبر بود ، حتی لبه و لحد داشت ، گفتم : « پناه بر خدا ! این برای کیست ؟ » لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد : « این قبر حقیر فقیر ،‌ شیرعلی سلطانی است » .
به داخل قبر نگاه کردم ، به نظرم برای قامت رشید حاجی کوچک بود ، بهار سال 1361 پیکر خونین شیرعلی را به کتابخانه آوردند ، برای پیکر بی سر حاجی اندازه قبر کافی به نظر می‌رسید ، یک لحظه زمین و زمان در مقابل چشمانم تیره و تار گشت ، او بارها گفته بود : « من شرم دارم که در روز محشر در محضر آقایم اباعبدالله (ع) سر داشته باشم » .

شیرعلی در سال 1327 در محله کوشک توام شیراز از توابع استان فارس در خانواده‌ای متدین چشم به جهان گشود ، او تحصیلات کلاسیک خود را تا پایان سال ششم ابتدایی به پایان رساند . سپس وارد حوزه علمیه شد ، تا روح تشنه‌اش را در مکتب اسلام سیراب نماید . با اوج‌گیری انقلاب اسلامی سلطانی در صف سربازان روح‌الله ( ره ) قرار گرفت و به مبارزه علیه رژیم پهلوی پرداخت ، به طوریکه چند مرتبه مأموران ساواک او را مورد بازجوئی قرار دادند . وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن نمود و عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد . ذوق و قریحه شاعری او همراه با روح پرصلابتش شب‌های تاریک جبهه را زیباتر می‌نمود . او با صدای دلنشین خود اشعارش را در محافل مختلف مذهبی برای رزمندگان می‌خواند ، سرانجام این شیرمرد عرصه‌های نبرد در روز دوم فروردین ماه سال 1361 در سن 34 سالگی در منطقه شوش بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر به شهادت رسید ، پیکر بی‌سر او را در کتابخانه مسجد‌المهدی ( عج ) شیراز به خاک سپردند . از او دو مجموعه شعر با عنوان « دیوان حق و باطل » و « شهید شمع تاریخ است » به یادگار مانده است.

 

 

اگر تو ثروتمند باشی ....



 اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری،

خودت را گرم کنی و به اسکی بروی.

اگر فقیر باشی برعکس،

سرما بدبختی می شود...

و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی!!!

کودک من!

تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد،

مثل آزادی!

ما تنها توی رَحِم مادر برابر هستیم...

1_11.jpg

آرامش ظاهری


این آرامش ظاهرم


گمراهت نکند ...

در درون خانه بر دوشم