خاکهای نمناکی در زاویه چپ حیاط مسجد ریخته شده بود ، به دنبال رد خاکها به کتابخانه رسیدم . گودالی در وسطکتابخانه بود ، آرام جلو رفتم ؛ گودال درست به اندازه قد یک انسان بود ، ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفت ، مردی قوی هیکل داخل گودال خم شده بود ، کمی سرش را بلند کرد ، با صدای بلند گفتم : « سلام ! خسته نباشی ، حاجی ... » آرام نگاهش را به پشت سر چرخاند : سلام علیکم و رحمة الله » صورتش سرخ به نظر میرسید ، سلطانی که بلند شد ، گودال مثل یک قبر بود ، حتی لبه و لحد داشت ، گفتم : « پناه بر خدا ! این برای کیست ؟ » لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد : « این قبر حقیر فقیر ، شیرعلی سلطانی است » .
به داخل قبر نگاه کردم ، به نظرم برای قامت رشید حاجی کوچک بود ، بهار سال 1361 پیکر خونین شیرعلی را به کتابخانه آوردند ، برای پیکر بی سر حاجی اندازه قبر کافی به نظر میرسید ، یک لحظه زمین و زمان در مقابل چشمانم تیره و تار گشت ، او بارها گفته بود : « من شرم دارم که در روز محشر در محضر آقایم اباعبدالله (ع) سر داشته باشم » .
شیرعلی در سال 1327 در محله کوشک توام شیراز از توابع استان فارس در خانوادهای متدین چشم به جهان گشود ، او تحصیلات کلاسیک خود را تا پایان سال ششم ابتدایی به پایان رساند . سپس وارد حوزه علمیه شد ، تا روح تشنهاش را در مکتب اسلام سیراب نماید . با اوجگیری انقلاب اسلامی سلطانی در صف سربازان روحالله ( ره ) قرار گرفت و به مبارزه علیه رژیم پهلوی پرداخت ، به طوریکه چند مرتبه مأموران ساواک او را مورد بازجوئی قرار دادند . وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن نمود و عازم جبهههای حق علیه باطل شد . ذوق و قریحه شاعری او همراه با روح پرصلابتش شبهای تاریک جبهه را زیباتر مینمود . او با صدای دلنشین خود اشعارش را در محافل مختلف مذهبی برای رزمندگان میخواند ، سرانجام این شیرمرد عرصههای نبرد در روز دوم فروردین ماه سال 1361 در سن 34 سالگی در منطقه شوش بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر به شهادت رسید ، پیکر بیسر او را در کتابخانه مسجدالمهدی ( عج ) شیراز به خاک سپردند . از او دو مجموعه شعر با عنوان « دیوان حق و باطل » و « شهید شمع تاریخ است » به یادگار مانده است.
اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری،
خودت را گرم کنی و به اسکی بروی. اگر فقیر باشی برعکس، سرما بدبختی می شود... و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی!!! کودک من! تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد، مثل آزادی! ما تنها توی رَحِم مادر برابر هستیم...