نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر



روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر

 خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

 

 ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا

 گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

 

زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات

 ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر

 

 سینه گو شعله آتشکده فارس بکش

 دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر

 

 دولت پیر مغان باد که باقی سهل است

 دیگری گو برو و نام من از یاد ببر

 

 سعی نابرده در این راه به جایی نرسی

 مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

 

 روز مرگم نفسی وعده دیدار بده

 وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

 

 دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم

 یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر

 

 حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار

 برو از درگهش این ناله و فریاد ببر

لیلی تشنه تر شد


 

 

لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است.

خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟

خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.

لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.

خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.

لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.

خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...

لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،

پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛

دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟

لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.

خدا خندید.

دیگر احتیاط لازم نیست

کاش میفهمیدی ســـکوت همیشه علامت رضــــایت نیست

گاهی سکوت یعنی "امــــا"
یعنی "اگــــــر"
یعنی هزار و یک دلیل که " دل "میترســــد بلند بگوید

دیـــــگر احتیاط لازم نیست .

شکستنی ها شکست
هر جور مایلیـــــد حمل کنید .. !!


...........

ﻣﻦ ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﻴﺘﺎﺏ ﺧﻴﺮﻩ ﺑﻪ ﻳﮏ
ﻋﮑﺲ ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﻢ , ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻢ , ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻣﻴﺸﻮﻡ ... ﻭ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ
ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺭﺯﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ . . .

ﻣﻦ ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺍﻱ
ﺭﺍﺿﻲ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺑﺮ ﻣﻴﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺭ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﺸﻮﻡ . . .

ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻲ ﻫﻴـــــــــــــــــﭻ ﺍﺣﺴﺎﺳﻲ . . .

ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ . . .

ﺍﺭﻱ . . .
ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﮐﻤﻲ، ﻓﻘﻂ ﮐﻤﻲ " ﺁﺭﺍﻣﺶ" ﺑﻮﺩ.

 


چقدر حرف می ماند ، که نمی نویسم .. بعد از من ...

... چقدر حرف می ماند ، که نمی نویسم .. بعد از من ...

بعد از من اگر چه دردی نمی ماند برای این تن افسرده .. افسوس که حرف هایم ، همه حبس می شوند در قفس خاک و با  کفن ِ کهنه ی تنهایی هایم برای همیشه چال می شوند .. و گیتــــــــــــار .. وای  ...

 

بعد از من خزان ها می آیند و پشت سرش اسفند ها می میرند و بهار ، گرما را نوید می دهد .. و این ، تکرار می شود .. و من تکرار نمی شوم  .. و تو افسوس می خوری که چرا با تیر ( نه ) قلبم را ، این قلب پر از احساس را نشانه رفتی و به هزاران بار به - از خودکشی بدتر - دعوت کردی  ، ( به لجن کشیدی  و کشتی ) ،  قلبی که با شنیدن یک ( آری ) چنان انگیزه ای پیدا می کرد که حتی می توانست شیشه ی عمر غول فقر را به زمین زند و برای همیشه نابود کند ... 

 

فکر نکن که بعد از من ، خالی ِ یک روح تشنه – تشنه به جام چشم هایت ، سرگردان کوچه های حسرت می شود .. و از هذیان های بی پرده ، شعر می آفریند .. و در طنین صدای گیتار ، تو را می جوید .. نه – اینطور نیست .. و به هیچ وجه اینطور نخواهد بود ...
 

بعد از من سکوتی سرد اتاق پر زرق و برق نازهای بی شرمانه و غرور تلخت را فرا خواهد گرفت .. و تو گریه دارتر از همیشه التماس می کنی تا به خدایت دستور دهم که آزادت کند از زندان نفرین .. !

                                                                                                  چقدر در اشتباهی !

 

همه ی ترسم  از این است که بعد از من ، کسی (او) را نفهمد و خوارش کند و بی احترامی را جایگزین پرستیدن های بی وقفه ی من بکند !

 

چقدر حرف می ماند –  که نمی ترسند از فریاد شدن اما اسارت را دوست دارند و نمی خواهند آزاد شوند و پرواز را بار دیگر تجربه کنند و صعود را لذت ببرند ..

 

آری ، چقدر حرف می ماند –  که نمی ترسند از فریاد شدن ، اما در اسارت ِ یک بغض خانگی پیله بسته اند ، تا پروانگی ِ رنگ های فریبنده ی گونه ات را از یاد ببرند !

 

چقدر حرف می ماند .. و من می ترسم

که رنگ عشق تکراری شود برای فرزندان تو و عاشقانه های من ؛

که عقاب طلایی ، رازداری را از خاطر ببرد ..

که فقر از رشوه خواری و اعتیاد فرمان ببرد  .. 

 

... چقدر حرف می ماند ، که نمی نویسم .. بعد از من ...

بعد از من اگر چه دردی نمی ماند برای این تن فرسوده و افسرده .. افسوس که حرف هایم ، همه حبس می شوند در قفس سینه و با  کفن کهنه ی تنهایی هایم برای همیشه زیر گور فراموشی ها ، چال می شوند ..  و گیتار .. وای  ... گیتار تنها می شود .. همه ی ترس من این است ! چون کسی او را نمی فهمد !

همه ی ترس من - فقط - این است ..    

همین

مــــــا کوچک شده ایم !!!




می گویند دنیا کوچک شده است

دنیا هرگز کوچک نمی شود

ما کوچک شده ایم،

آنقدر کوچک که دیگر

           هیچ گم کرده ای نداریم.

دلخوشیم  که در نیمه ی تاریک دنیا

                                                                                                                                                  کسی ما را گم کرده است                                      

و دارد در به در

دنبالمان می گردد.

کسی که زنگ در را

همیشه بعد از هجرت ما

به صدا در خواهد آورد...