ماه...
به این دلیل ماه شد
در جایی که همه چیز سیاه و تاریک بود... سفید ماند ؛
مهم نیست سیاه یا سفید ؛
مهم این است که حتی اگر همه به اشتباه ؛ سفید شدند..!!
مرد من
هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای..
نوشتن
فقط بهانه ای است که با تو باشم
اگر چه
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند
این روزها نبودنت زیاد شده است.....
به جایی رسیده ام که دیگر فقط برای دل خودم اینجا هستم. فعالیت میکنم
وخودم به خودم امتیاز میدم و عالی بود میگم.خروج میزنم و بعد چند ثانیه دلم
برایت تنگ میشود! دکمه ورود را دوباره میزنم و تو هنوز نیامده
ای........!!!
این روزها آنقدر نیستی که میروم به عکست خیره میشوم. با تو درددل
میکنم.عکست هم جوابم را میدهد. اگر موفق شد ارامم کند میمانم،و باز فعالیت
میکنم وشعر مینویسم. اما وقتی آرام نشده باشم...... این را فقط خودت
میتوانی بفهمی ...فقط خودت
(بغض نوشته)
کاش می شد قلبها آباد بود
کینه و غمها به دست باد بود
کاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم بارون هم آغوشی نداشت
کاش می شد کاشهای زندگی
گم شوند پشت نقاب زندگی
کاش می شد کاشها مهمان شوند
در میان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غمگین نبود
ردپای قهر و کین رنگین نبود
کاش میشد اشک را تهدید کرد
فرصت لبخند را تمدید کرد
کاش میشد از میان لحظه ها
لحظه ی دیدار را تجدید کرد
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه نگو، از این سفر با من نگو
من به پایان می رسم از کوچ تو
با من از آغاز این مردن نگو
کاش میشد لحظه ها را پس گرفت
کاش میشد از تو بود و با تو بود
کاش می شد در تو گم شد از همه
کاش میشد تا همیشه با تو بود
کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را بر شاخه آویزان کند
یاتـــــو یا هیچ کـــس
ای مسیحای زندگی عشق و زیبایی :
بهترینم تلاش برای ترسیم سیمای تو به آن می ماند که بخواهم رنگین کمان را در
قفسی به بند بکشم و یا ابرهای آسمان را در مشت خویش جمع کنم تو همچون شن
های ساحل دریا از میان انگشت های فهم من می لغزی و مانند شبنمی بازیگوش با
بالا آمدن آفتاب کنجکاوی من محو می شوی .
تو اهل اینجا نیستی اهل هیچ جا نیستی تو فارغ از مکانی فراتر از زمان وطن تو کلمه
است در کلمه زاده شدی در کلمه زیستی ودر کلمه مردی اگر چه در قاموس تو مرگ
معنایی ندارد آری کسی که در کلمه بمیرد هرگز نمی میرد ققنوسی است که در
خاکستر خویش بال و پر می زند و تولدی دوباره می یابد .
کسی که در کلمه فانی شود جاودانه می ماند زیرا کلمه همان عشق است و عشق
خداست خدا هرگز نمی میرد پس کلمه همواره می ماند و همیشه عاشقانه میماند.
ای عاشقان :
وقتی عشق می ورزید نگویید خدا در دل من است بگویید من در دل خدا هستم .
غم مخورید ای عزیزان ناتوانم زیرا قادری متعال در پس و آن سوی این جهان مادی
هست قادری که همه عدل است و رحمت است و شفقت است و عشق .
خداوند در دل هر یک از ما رسولی قرار داده است تا ما را به یک راه روشن هدایت کند
با وجود این بسیاری هنوز در بیرون از خود بدنبال زندگی می گردند
غافل از آنکه زندگی در درون آنهاست .
محبوبم :
اشکهایت را پاک کن ...
زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته موهبت صبوری و
شکیبایی را نیز به ما ارزانی میدارد اشکهایت را پاک کن آرام بگیر
زیر پا با عشق میثاق بسته ایم و برای آن عشق است که رنج نداری ، تلخی بینوایی و
درد جدایی را تاب می آوریم .
اشکهایت را پاک کن...
عشق تنها آزادی در دنیاست
زیرا چنان روح را تعالی می بخشد که
قوانین بشری و پدیده های طبیعی نیز آن را تغییر نمی دهند.
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد از پی اش بروید هرچند راهش سخت و ناهموار
باشد . هنگامی که با بالهایش شما را در بر می گیرد تسلیمش شوید گرچه ممکن
است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحت کند وقتی با تو سخن می گوید باورش کن
اگر چه ممکن است صدایش رویاهایت را پر کند همان گونه که باد شمال باغ را بی
بر
می کند زیرا عشق همان طور که تاج بر سرتان می گذارد به صلیبتان می کشد .
همانگونه که شما را می پروراند شاخ و برگتان را هرس می کند .
همانگونه که از قامتتان بالا می رود و نازک ترین شاخه هایتان را که در آفتاب می
لرزند نوازش می کند ، به زمین فرو می رود و ریشه هایتان را که به خاک چسبیده می
لرزاند .