نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

داستانی زیبا و حکمت آمیز


داستانى که در زمان حکومت حضرت على (ع)

 اتفاق افتاده است، زیبا و عبرت آموز

 

 

سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.

 امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود.

 امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟ ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.

آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.

 و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی.

 امام علی (ع) فرمودند:

 

چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

 

آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...

 

امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

 

ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...

 

اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم...

امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

 

گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...

 

و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...

عدالت ولطف خدا

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟


زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .



هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.


مناظره امام کاظم(علیه السلام) با هارون الرشید


علامه مجلسی از فضل بن ربیع روایت میکند[1] که:

هارونالرشید به قصد حج از بغداد حرکت کرد و صد هزار نفر قشون همراه خود کرد تا صولت خود را به علویین نشان دهد و این سفر رسمی خلیفه عباسی بود. هیچ کس حق نداشت بر خلیفه تقدم و پیشی گیرد، تا رسید به مکه و داخل مسجدالحرام شد، خواست شروع به طواف کند. ملتزمین برای او راه باز میکردند و نمیگذاشتند کسی بر او سبقت گیرد.

در این میان یک نفر اعرابی بر خلیفه سبقت گرفت و هر کجا هارون طواف میکرد، اعرابی پیش از خلیفه در محل رکن میایستاد، در محل لمس حجرالاسود قبل از خلیفه حجَر را میبوسید و ادعیه وارده را میخواند.

حاجب و دربان کعبه با خشونت گفت: «ای اعرابی از پیش روی خلیفه کنار برو

گفت: «خداوند در این موضع، مساوات و برابری را برای تمام بشر قرار داده و فرموده:

«سواءً العاکفُ فیه و البادِ» [2]

هارون به مقام ابراهیم آمد، اعرابی بر او سبقت گرفت و به نماز ایستاد و خلاصه در تمام اعمال و افعال بر خلیفه سبقت میگرفت. خلیفه چون جسارت و شهامت عرب را دید، پس از فراغت از طواف، او را خواست.

حاجب نزد آن مرد عرب آمد و گفت: «ای اعرابی امیرالمؤمنین ترا میخواهد

اعرابی گفت من با او حاجتی ندارم، اگر بامن کار دارد نزد من بیاید.

حاجب، سخن مرد عرب را به خلیفه رساند، هارون گفت: «راست میگوید» و لذا برخاست و به نزد مرد عرب رفت، سلام کرد و جواب سلام شنید.

گفت: «آیا اجازه میدهی بنشینم؟»

مرد عرب گفت: «خانه نه از من است و نه از تو، میخواهی بنشین و میخواهی برو

هارون نشست، آنگاه گفت «ای اعرابی، وای بر تو، چه چیز ترا بر امیر جسور کرده که مزاحم سلاطین میشوی؟ یا مثل تو بر خلیفه سبقت میگیرد؟»

مرد عرب گفت: «آری، چرا که من و خلیفه در اینجا یکسانیم

هارون در غضب شد و گفت: «از تو سؤالی میکنم، اگر جواب ندادی ترا عقاب میکنم

اعرابی گفت: «سؤال تو سؤال متعلّم است یا سؤال متعنّت و متکبّر؟»

گفت: «سؤال متعلّم

اعرابی گفت: «در اینصورت مانند شاگردی بنشین که از استادش دانش می آموزد و هر چه دلت خواست بپرس

هارون گفت: «واجبات تو کدام است؟»

اعرابی گفت: «1ـ 5ـ 17ـ 34ـ 89ـ 135ـ  17ـ از 12ـ 1، از 40ـ 1، از 205ـ 1، از همه عمر یک و یک به یک

اگر حساب در کار باشد و هر کس حساب شخصی خود را برسد همه این ناملایمات پایان خواهد یافت و شالوده زندگی بر اساس لذت بخشی و سعادت میزی گذشته خواهد شد

هارون بلند بلند خندید و گفت: «من از واجبات میپرسم، تو از اعداد میشماری؟» اعرابی گفت: «ای خلیفه، مگر نمیدانی بنای جهان روی حساب است و دین بر اساس حساب استوار شده است؟ اگر حسابی نبود، در قرآ ن نمیفرمود:

«و إنْ کانَ مثقالَ حبَّهٍ مِن‎ْ خرْدَلٍ أتَیناها وَ کفی بِنا حاسِبینَ [3]

یعنی: «و اگر (ظلم ظالمان) به اندازه دانه خردلی باشد، آنرا حاضر میکنیم و ما خود کافی هستیم در حالی که حسابگریم

آنگاه لبخندی زد و گفت: «ای خلیفه اگر حساب نبود، خداوند، دنیا را خلق نمیکرد؛ اگر حساب نبود روز قیامت را وعده نمیداد و برای جزا و سزا، پاداش و کیفر معین نمیفرمود، اگر حسابی نبود، قانونگذاری لغو و بی جهت بود. حساب است که نظام عالم را در سیر طبیعی خود حفظ میکند، حساب است که روز و شب و ماه و سال و فصول را به وجود میآورد و شفتگی اوضاع از بیحسابی است.

بی حسابی است که اعتدال زندگی را از دست میدهد، بی حسابی است که سبب هرج و مرج میشود، بی حسابی است که جنایت و جنگهای خونین به وجود میآورد، بی حسابی است که عدالت اجتماعی را مختل میکند و جمعی همه چیز دارا میشوند و گروهی فاقد همه چیز هستند، بی حسابی است که رشته الفت و داد افراد را در جامعه گسیخته و همه را به هم بدبین کرده است.

اگر حساب در کار باشد و هر کس حساب شخصی خود را برسد همه این ناملایمات پایان خواهد یافت و شالوده زندگی بر اساس لذت بخشی و سعادت آمیزی خواهد شد؛ بی حسابی است که خرج و دخل کشور را نامنظم کرده است و صادرات و واردات با میزان احتیاجات مطابقت نمیکند

باری هارون که امپراطور چهل و چهار کشور اسلامی بود و بیش از هشتصد میلیون نفوس بشر در فرمان او بودند و به ابر خطاب میکرد: «ببار که هر کجا بباری به سرزمینهای تحت سلطه من باریدهای»، از این عرب با شهامت سخت در شگفت شد. هارون گفت: «خوب، بگو بدانم این اعداد که شمردی بیانگر چیست؟ و اگر نتوانستی بیان کنی امر میکنم، بین صفا و مروه ترا گردن بزنند

حاجب گفت: «ای خلیفه، از این مقام بترس. مبادا او را در حرم امن الهی گردن بزنی

اعرابی خندید.

هارون گفت: «چرا خندیدی؟» مرد عرب گفت: «تعجب میکنم از آنکه،‌ از میان شما دو نفر کدامیک جاهلتر و نادانتر هستید، آنکه اجل نیامده را میبخشد یا آنکه تعجیل در سرنوشت دیگری میکند با اینکه از سرنوشت افراد بی خبر است؟»

هارون که از شدت غضب نمیدانست چه کند گفت: «اکنون شرح اعداد را بگو

مرد عرب گفت: «اما این که گفتم یک، آن دین اسلام است و در دین پنج فریضه (پنج نماز) در 5 وقت (صبح، ظهر، عصر، مغرب، شام) وارد شده که 17 رکعت است؛ 34 سجده دارد و 94 تکبیر و 135 تسبیح.

اما این که گفتم: از 12 یکی مراد، روزه ماه رمضان است که از 12 ماه فقط یک ماه از آن جهت صیام لازم است.

اما اینکه گفتم از 40 یکی مراد این است که از چهل دینار واجب است یک دینار بعنوان زکات داده شود و از 205 درهم واجب است پنج درهم به مستحقین پرداخت.

اما اینکه گفتم از تمام عمر یکی مراد حَجَّهُ الاسلام است که چون مسلمان مستطیع شد، در عمر یک بار باید حج خانه خدا کند.

اما اینکه گفتم یکی به یکی مراد این است که اگر یکی، دیگری را کشت، باید خون او را به قصاص ریخت و در قرآن فرموده است: «النَّفسُ بالنَّفس» [4] یعنی: یک نفر فقط در مقابل یک نفر کشته میشود

هارون که مبهوت جواب‎‎های مرد عرب شده بود گفت: «به خدا قسم خوب فهمیدم و درک کردم،» آنگاه دستور داد کیسهای زر به مرد عرب بدهند.

مرد عرب گفت: «ای خلیفه این کیسه درهم و دینار را برای چه به من میبخشی؟ برای آن که خوب صحبت کردم یا برای آن که جواب مسئله تو را دادم؟»

هارون گفت: «برای شیرینی کلام تو»

مرد عرب گفت: «اکنون من هم از تو سؤالی میکنم، اگر جواب دادی کیسه زر از برای خودت باشد و اگر جواب ندادی بگو کیسه زر دیگری هم به من بدهند

مرد عرب گفت: «پروردگار عالمیان برخی حیوانات زمین را نه از راه پستان و نه از راه دانههای حبوبات رزق میدهد، بلکه رزق آن حیوانات را در خودشان قرار داده که چون از جنین مادر خارج میشوند، از درون خود قوت و غذا میگیرند و نشو ونما میکنند و زندگی نها از خاک تأمین میشود مانند «خنفساء» که از پستان خود تغذیه می‎‎‎‎کند

هارون گفت: «قبول میکنم، بپرس

اعرابی پرسید: «ای خلیفه، بگو بدانم «خُنَفْساء» (سوسک)، با پستان، شیر به بچه خود میدهد یا دانه به دهن او میگذارد؟

هارون متحیر ماند و گفت: «ای اعرابی از مثل من خلیفه چنین سؤال میکنند؟»

اعرابی گفت: «من از کسانی شنیدم که آنها از پیغمبر خدا ـ صلیالله علیه و آله ـ شنیدند که آن حضرت فرمود: «کسی که امیر و پیشوا و خلیفه قومی میشود، باید عقل او به اندازه عقل تمام مردم بوده باشد» و تو پیشوا و خلیفه این قوم هستی، لازم است هر چه از تو میپرسند جواب بدهی

هارون که خجل شده بود گفت: «نه والله نمیدانم، آیا خودت جواب آن را میدانی؟ اگر گفتی، این دو کیسه زر از آن تو خواهد بود

مرد عرب گفت: «پروردگار عالمیان برخی حیوانات زمین را نه از راه پستان و نه از راه دانههای حبوبات رزق میدهد، بلکه رزق آن حیوانات را در خودشان قرار داده که چون از جنین مادر خارج میشوند، از درون خود قوت و غذا میگیرند و نشو و نما میکنند و زندگی آنها از خاک تأمین میشود مانند «خنفساء» که از پستان خود تغذیه می‎‎‎‎کند

هارون گفت: «والله، اینگونه مسألهای را تاکنون از کسی نشنیده بودم

پس مرد عرب دو کیسه زر را گرفت و برخاست و در کنار دیوار کعبه بین فقراء مکه تقسیم نمود.

هارون به اطرافیان خود گفت: «در مورد این مرد عرب تحقیق کنید و از اسم او بپرسید

پس چون از مردم در مورد آن مرد عرب پرسیدند،‌ گفتند: « این شخص موسی بن جعفر بن محمد ـ علیهمالسّلام ـ است

هارون گفت: «به خدا قسم من میدانستم چنین شخصی، باید میوه شجره طیبه باشد

پی نوشت ها :

 [1] . بحار الانوار ج11، ص202.

[2] . سوره حج، یه26 .

[3] . سوره انبیاء: یه47.

[4] . سوره مائده یه 45.

بحارالانوار، ج11، ص202

 

چرا یه شاه چراغ شاه چراغ میگویند؟

حضرت سید امیر احمد(ع) ملقب به شاهچراغ و سیدالسادات الاعاظم، فرزند بزرگوار امام موسی کاظم(علیه السلام) است. پسران امام هفتم علیه السلام بنا به مشهور نوزده نفر می باشند. حضرت احمد بن موسی(ع) و محمد بن موسی(ع) از یک مادر که ((ام احمد)) خوانده میشد متولد گردیدند. آرامگاه ایشان اکنون در شهر شیراز، میعادگاه عاشقان است.
شاید برای شما هم این سوال پیش بیاید که چرا به امامزاده احمدبن موسی(ع) شاهچراغ می گویند؟ روایتی در این باره که در کتابی تاریخی نقل شده است را در اینجا نقل می کنیم.
«تا زمان امیر عضدالدوله دیلمی کسی از مدفن حضرت احمد ابن موسی (ع) اطلاعی نداشت و آنچه روی قبر را پوشانده بود تل گلی بیش به نظر نمی رسید که در اطراف آن،خانه های متعدد ساخته و مسکن اهالی بود. از جمله پیرزنی در پایین آن تل، خانه ای گلی داشت و در هر شب جمعه، ثلث آخر شب می دید چراغی در نهایت روشنایی در بالای تل خاک می درخشد و تا طلوع صبح روشن است، چند شب جمعه مراقب می بود،روشنایی چراغ به همین کیفیت ادامه داشت با خود اندیشید شاید در این مکان،مقبره یکی از امامزادگان یا اولیاء الله باشد،بهتر آن است که امیر عضدالدوله را بر این امر آگاه نمایم،هنگام روز پیرزن به همین قصد به سرای امیر عضدالدوله دیلمی رفت و کیفیت آنچه را دیده بود به عرض رسانید.امیر و حاضرین از بیانش در تعجب شدند.درباریان که این موضوع را باور نکرده بودند، هر کدام به سلیقه خود چیزی بیان کردند.اما امیر که مردی روشن ضمیر بود و باطنی پاک و خالی از غرض داشت فرمود:اولین شب جمعه شخصا به خانه پیرزن می روم تا از موضوع آگاه شوم.چون شب جمعه فرا رسید شاه به خانه پیرزن آمده و دور از خدم و حشم آنجا خوابید و پیرزن را فرمود هر وقت چراغ روشن گردید مرا بیدار کن .چون ثلث آخر شب شد پیرزن بر حسب معمول روشنایی پرنوری قوی تر از دیگر شب های جمعه مشاهده کرد و از شدت شعفی که به وی دست داده بود بر بالین امیر عضدالدوله آمده و بی اختیار سه مرتبه فریاد زد: « شاه! چراغ».واز آن به بعد به شاه چراغ معروف گردید.»