ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سوزش شلاقی که بیدارم کند بهتر از نوازش دستی ست که خوابم کند ...
دزدى
به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت ، اما چیزى نیافت که قابل دزدى باشد
. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت :اى
جوان!سطل را بردار و از چاه ، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر
چیزى از راه رسید، به تو بدهم ؛ مبادا که تو از این خانه با دستان خالى
بیرون روى ! دزد جوان ، آبى از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد ، کسى در خانه احمد را زد ؛ داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و
گفت این هدیه ، به جناب شیخ است . احمد رو به دزد کرد و گفت : دینارها را
بردار و برو؛ این پاداش یک شبى است که در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون
شد و لرزه بر اعضایش افتاد. گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت : تاکنون به
راه خطا مى رفتم . یک شب را براى خدا گذراندم
و نماز خواندم ، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بى نیاز ساخت . مرا
بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم . کیسه زر را برگرداند و از
مریدان شیخ احمد گشت