نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»
نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

بهلول دانا


 آورده اند که یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکت بودند ونیز در همان کشتی بهلول وجمعی دیگر بودند.

غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه و زاری  می نمود.
 مسافران از گریه و زاری آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان
بهلول از صاحب غـلام خواسـت تـااجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید.
بازرگان اجازه داد ،بهلول فوری امر نمود
 تـا غـلام را بـه دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسـید او را بیـرون آوردنـد
غلام از آن پس به گوشه ای از کشتی ساکت و آرام نشست.
اهل کشتی از بهلول سوال نمودند در این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد ؟ 
بهلول گفت: این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی دانست
و چون به دریا افتاد فهمید که کـشتی جـای امن و آرامی است
گاهی باید از عزیزانمون دور باشیم و جای خالیشون رو احساس کنیم تا قدرشون رو بدونیم
و باهاشون درست رفتار کنیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد