و فلسهای ماهی بوی ماهی را؛
کاش کاری کنیم که در زندگی و بودنمان، عطر و بویی از انسانیت، دنیا را احاطه کند ...
کاش کاری کنیم ...
تا کسی که در آسمان است به تو رحم کند . . .
می خواستم دستان خدا را بگیرم
ندا آمد: دستان افتاده ای را بگیر . . .
“عشق و محبت” ردپای خدا در زندگیست
امیدوارم زندگیت پر از ردپای خدا باشد . . .
عهدی را که در طوفان با خدا می بندی در آرامش فراموش نکن . . .
تمام غصه های دنیا رو میشه با یک جمله تحمل کرد :
خدایا میدانم که میبینی . . .
خداوند امید شجاعان است ، نه بهانه ی ترسوها . . .
و دل آرام میگیرد
برای هر کس زمان معینی وجود دارد که قابل انتقال نیست
چه درخشان هویداست . . .
سکوت سرشار از نگفته هاست و نا گفته ها پر بها ترین داشته هاست . . .
وقتی انسان آرامش را در خود نیابد ، جستجوی آن در جایی دیگر ، کار بیهوده ای است
درباره درخت بر اساس میوه هایش قضاوت میکنند ، نه برگ هایش . . .
در اندیشه آنچه کردی مباش ، در اندیشه آنچه نکردی باش . . .
چیزی را که ما نمیتوانیم بفهمیم ضد و نقیض زندگی انسان است . . .
از اندیشه ها و آرزوهای دیگران ، برای موفقیت خود کمک بگیرید . . .
بر زمین لجبازی پای مفشار که بد لغزنده است . . .
برای داشتن چیزی که تا به حال نداشتی ، کسی باش که تا به حال نبودی . . .
اکثر ما نه به خاطر یافتن فردی کامل ، بلکه به خاطر کامل دیدن یک فرد، نا کامل عاشق میشویم . . .
عشق زائیده تنهائی است و تنهائی زائیده عشق . . .
چنان باش که بتوانی به هر کس بگوئی ، مثل من رفتار کن . . .
آن که میتواند انجام میدهد و آن که نمیتواند انتقاد میکند . . .
محبت همه چیز را شکست میدهد و خود شکست نمیخورد . . .
و کسی که تو را دوست ندارد آن را باور نخواهد کرد . . .
هرگز به احساساتی که در اولین برخورد از کسی پیدا میکنید اعتماد نکنید . . .
مشکلی که بوجود آمده ، بگرد و راه حلش را پیدا کن ، دنبال این نگرد که چرا بوجود آمده
آن که امروز را از دست میدهد فردا را نخواهد یافت ، هیچ روزی از امروز با ارزش تر نیست
هرگز در مسیر پیموده شده گام برندارید زیرا این تنها به همان جایی می رسد که دیگران رسیده اند .
راهِ آسمان باز است ، پر بکش . . .
ﻧﮕﺮاﻥ ﻓﺮﺩاﻳﺖ ﻧﺒﺎﺵ
ﺧﺪاﻱ ﺩﻳﺮﻭﺯ و اﻣﺮﻭﺯﺕ , ﻓﺮﺩا ﻫﻢ ﻫﺴﺖ
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺪا . . .
بهشت و دوزخ ما در این جهان در دستان خود ماست . نیکی پاسخ نیکی است و بدی سزای بدی . نتیجه زندگی ما حاصل اعمال ماست .
داشته هامون رو قدر ندونستیم ، اما میخوایم نداشته ها رو بدست بیاریم ...
"زندگی" را به روزهایت اضافه کنی ...
به خاطر آنچه که بد می دانند، کتمان کنم . . .
و هر دو راهی به سوی مقصد اند
مهم نیست که از چه چیزهایی و به چه مقدار دارید ...
اگر ندانید که چگونه از آنها استفاده کنید، هیچ چیز کفایت نمیکند .
سالخوردگان، کودکان معصوم کهنسالی خویش اند. از این جهت، سرزمین انسان سیاره ی بی تجربگی است.
ضرری متصور نیست ..
گاهی تصور اثراتش نیز سخت است ...
در بازی زندگی اگر عوض نشویم تعویض میشویم …
اکنون، اکنون، اکنون .
باید بهترین استفاده را از آن برد .
در زندگی منتظر معجزه نباش، خودت معجزه ی زندگیت باش ...
یله مرد می گفت : انسان باید «شرافت» داشته باشد، نه «شر» و «آفت»
لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه؟!
لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت؟!
لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چهقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟
لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بیخیال شوی،با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینیزندگی فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه؟
لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!
لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی میشود یا نه ؟!
و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟
بی خبر می آیم
ترسم که پاسبان را خبر کنی به جرم حبس نفست
و
شاید هم اسارت روحت
با شادی تو لبخند بر لبانم نقش می بندد
بگذار برود هر آنچه دلتنگی هست
من می آیم٬ اما ...
چه فایده که تو نمی مانی
گویا با هر آمدنی رفتنی هست
ما با همیم
گرچه دور اما نزدیکتر از هر نفس به هم
همین مارا بس است.
آری
من برای همیشه دوستت خواهم داشت
گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند
دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی
بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی
من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی