ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خداوند آن حکیم را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد مرد نگاهی به داخل انداخت ، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف غذا بود ، و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد !
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر و مریض حال بودند ، به نظر قحطی زده می آمدند ، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازو هایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خویش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند ،
اما از آن جایی که این دسته ها از بازو هایشان بلند تر بود ، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود بگذارند
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خداوند در را باز کرد ، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود ، یک میز گرد با یک ظرف غذا روی آن افراد دور میز ، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ،
ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده ، می گفتند و می خندیدند ،
حکیم گفت : " نمی فهمم ! "
خداوند جواب داد : " ساده است ! می بینی ؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند ، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند !