ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
إنَّ تَقوَى اللّهِ ..شِفاءُ مَرَضِ أجسادِکُم، و صَلاحُ فَسادِ صُدورِکُم، و طُهورُ دَنَسِ أنفُسِکُم، و جِلاءُ عَشا أبصارِکُم؛
همانا پرواى از خدا،... شفابخشِ بیمارى بدن هاى شما و اصلاح کننده تباهىِ سینه هاى شما و پاک کننده آلودگىِ جانهاى شما و روشنى بخش ضعف دیدگان شماست.
نهج البلاغة: خطبة ۱۹۸؛
بالاخره یاد می گیری
از یک دوستت دارمِ ساده، برای دلت یک خیالِ رنگارنگ نبافی...
که رابطه یعنی بازی و اگر بازیگری نکنی، می بازی...
که داستان های عاشقانه، از یک جایی به بعد رنگ و بوی منطق به خود می گیرند...
که سر هر چهار راهِ تعهد، یک هوسِ شیرین چشمک می زند...
یاد می گیری
.. که خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمانی...
که آدم جماعت چه خواستن های سیری ناپذیری دارد...و چه حیله هایی برای بدست آوردن...
که باید صورت مسئله ای پر ابهام باشی، نه یک جوابِ کوتاه و ساده...
که وقتی باد می آید باید کلاهت را سفت بچسبی، نه بازوی بغل دستی ات را...
روزی می فهمی
در انتهای همه گپ زدن های دوستانه، باز هم تنهایی...
و این همان لحظه ای ست
که همه چیز را بی چون و چرا می پذیری
با رویی گشاده
و لبخندی که دیگر خودت هم معنی اش را نمی دانی !!!
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم «مشتی خاک»
که ممکن بود «خشتی» باشد در دیوار یک خانه
یا «سنگی» در دامان یک کوه
یا قدری «سنگ ریزه» در انتهای یک اقیانوس
شاید «خاکی» از گلدان
یا حتی «غباری» بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند، برای «نهایت»، برای «شرافت»، برای «انسانیت»
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای:
«نفس کشیدن»، «دیدن»، «شنیدن»، «فهمیدن»
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام، برای «قرب» برای «رجعت» برای «سعادت»
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:
به «انتخاب»، به «تغییر»، به «شوریدن»، به «محبت»
وای بر من اگر قدر ندانم ...