نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»
نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

حکایتی از سحرگاه حساس میلاد موعود عج


برای رسیدن به شادی حقیقی همراهی با امام معصوم شرط است

در روایات فراوان، از پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلَّم)نقل شده است که مردی از خاندان او به نام مهدی(علیه السلام) قیام خواهد کرد و بنیان ستم را واژگون خواهد ساخت. فرمانروایان ستمگر عباسی با اطلاع از این روایت در پی آن بودند که در همان ابتدای ولادت امام مهدی(علیه السلام) او را به قتل رسانند. بنابراین از زمان امام جواد(علیه السلام)، زندگی امامان معصوم(علیهم السلام) با محدودیت های بیشتری همراه گشت و در زمان امام حسن عسگری(علیه السلام) به اوج خود رسید به گونه ای که کمترین رفت وآمد به خانه آن بزرگوار از نظر دستگاه حکومت، مخفی نبود.


پیداست در چنین شرایطی باید تولد آخرین حجت حق و موعود الهی در پنهانی و به دور از چشم دیگران می بود. به همین دلیل حتی نزدیکان امام یازدهم از جریان ولادت امام مهدی(علیه السلام) بی اطلاع بودند و تا چند ساعت پیش از تولد نیز، نشانه های بارداری در نرجس خاتون مادر بزرگوار امام دوازدهم دیده نشد.(1)

 

حکایتی از بانوی امین

روایتی از حکیمه خاتون عمه امام عسگری(علیه السلام) وجود دارد که حاکی از این است که امام در سال 255 هجری متولد شده اند.

حکیمه خاتون، [عمه امام حسن عسگری(علیه السلام)،خواهر امام هادی(علیه السلام) و دختر امام جواد(علیه السلام)] فرمودند: امام حسن عسگری(علیه السلام) کسی را دنبال من فرستاد و وقتی که نزد ایشان رفتم، به من فرمود:

« ای عمه افطار نزد ما باش، چون این شب، شب نیمه شعبان است و خداوند به زودی و در این شب، حجتش را ظاهر خواهد نمود که او حجت خداوند در زمین است.»

حکیمه خاتون پرسید: مادر او کیست؟

امام(علیه السلام) فرمودند: نرجس.

عرض کرد: خداوند مرا به فدای شما نماید، به خدا قسم، در او نشانه ای از بارداری نیست؟!

حکیمه خاتون می فرماید: داخل خانه رفتم و هنگامی که سلام کردم و نشستم، نرجس خاتون آمد تا کفش های مرا از پایم درآورد و گفت: ای خانم من و ای خانم خاندان من، حال شما چطور است؟

حکیمه خاتون می فرماید: ای دخترم، خداوند در این شب فرزندی به تو می بخشد که در دنیا و آخرت، سید و سرور است.

در این هنگام نرجس خاتون خجالت کشید و شرم و حیا کرد.

باید تولد آخرین حجت حق و موعود الهی در پنهانی و به دور از چشم دیگران می بود. به همین دلیل حتی نزدیکان امام یازدهم از جریان ولادت امام مهدی(علیه السلام) بی اطلاع بودند و تا چند ساعت پیش از تولد نیز، نشانه های بارداری در نرجس خاتون مادر بزرگوار امام دوازدهم دیده نشد.

حکیمه خاتون می فرماید: هنگامی که از نماز عشا فارغ شدم افطار نمودم و خوابیدم. پس در نیمه شب برای نماز شب برخاستم و از نماز فارغ شدم، درحالیکه او خوابیده بود و اتفاقی برایش پیش نیامده بود، سپس خوابیدم. سپس با ترس از خواب پریدم، درحالیکه او هنوز در خواب بود. پس از چند لحظه ای نرجس از خواب برخاست و نماز خواند و خوابید.

حکیمه خاتون می فرماید: بیرون آمدم درحالیکه در جستجوی طلوع فجر بودم. پس هنگامی که فجر اول شد، او هنوز در خواب بود و برایم شک بوجود آمد که آیا به دنیا می آید؟ در این لحظه امام از داخل اتاق صدا زدند: عمه عجله نکن، امر ولادت نزدیک شده است.

نشستم و سوره سجده و یاسین را خواندم. در هنگامی که من در آن حالت بودم، نرجس با ترس از خواب پرید، پس با سرعت به سوی او رفتم و گفتم: بسم الله علیک. آیا چیزی حس می کنی؟

گفت: بله، ای عمه.

به او گفتم: نفست را جمع کن و به قلبت فشار بیاور؛ این همان چیزی است که قبلاً به تو گفتم.

حکیمه خاتون می فرماید: در این هنگام سستی و خستگی ای را احساس کردم و به خواب فرو رفتم. هنگامی که به هوش آمدم، پرده ها کنار رفت و دیدم که نوزاد به دنیا آمده و با مواضع هفتگانه اش بر روی زمین سجده کرده است.

نزدش رفتم و او را دیدم که پاک و پاکیزه است. در این هنگام امام مرا صدا زدند که ای عمه پسرم را نزدم بیاور. پس او را نزد ایشان بردم و ایشان دست خود را زیر نشستگاه و کمر او قرار داد، پای او را در سینه خود قرار داد، زبان خود را در دهان او فرو برد، دست خود را روی چشم و گوش و مفصل های او کشید و فرمود: ای پسرم سخن بگو.

امام مهدی(علیه السلام) فرمود:

«أشهد أن لا إله إلّا الله وحده لا شریک له و أشهد أنَّ محمداً رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلَّم)» سپس بر امیرالمۆمنین و امامان صلوات و درود فرستاد تا رسید به پدرش و سکوت نمود.

امام عسگری(علیه السلام) به عمه شان فرمودند:

ای عمه او را نزد مادرش ببر و تا به مادرش سلام کند و بعد نزد من بیاور.

پس او را نزد مادرش بردم و حضرت به مادرشان سلام نمودند و سپس او را برگرداندم و در اتاق قرار دادم. امام عسگری(علیه السلام) فرمودند: ای عمه هنگامیکه روز هفتم ولادت شد نزد ما بیا.

حکیمه خاتون می گوید: هنگامی که صبح شد رفتم تا به امام عسگری(علیه السلام) سلام کنم و پرده را بردارم تا جویای احوال سرورم، امام زمان(علیه السلام) شوم، اما ایشان را ندیدم. گفتم: ای سرور من فدایت شوم چه شده است؟

امام فرمودند: ای عمه آن را امانت دادیم به کسی که مادر موسی(علیه السلام)، موسی(علیه السلام) را به او امانت سپرده بود.

روز هفتم شد و امام عسگری به عمه شان فرمودند: پسرم را نزد من بیاورید.

حضرت(علیه السلام) را در حالی که در میان پارچه ای بود نزد امام عسگری(علیه السلام) آوردند و حضرت همان کاری که اولین بار انجام داده بود تکرار کرد و فرمود: ای پسرم سخن بگو. و حضرت مهدی(علیه السلام) گفتند:

«أشهد أن لا إله إلّا الله وحده لا شریک له و أشهد أنَّ محمداً رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلَّم)» سپس بر امیرالمۆمنین و امامان صلوات و درود فرستاد تا به پدرش رسید سکوت نمود و سپس این آیه را تلاوت کرد:

« بسم الله الرحمن الرحیم و نرید أن نمُنَّ علی الذین استضعفوا فی الأرض و نجعلهم أئمةً و نجعلهم الوارثین. ونُمَکِّنَ لهم فی الأرض و نُری فرعونَ و هامانَ و جنودهما منهم ما کانوا یحذرون»(سوره قصص/آیه5و6)(2)

حضرت مهدی (علیه السلام) پس از تولد حدود پنج سال تحت سرپرستی پدر بزرگوارشان به صورت نیمه مخفی زندگی کردند. یکی از کارهای مهمی که پدر بزرگوارشان انجام دادند این بود که حضرت مهدی(علیه السلام) را به بزرگان شیعه معرفی کردند تا در آینده در مسئله امامت دچار اختلاف نشوند.

پیش از این ها فکر می کردم خدا


پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او، ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود


در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خواب هایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا کهیک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، این جا کجاست؟
گفت: این جا خانه ی خوب خداست!
گفت: این جا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش این جاست؟ این جا، در زمین؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
« ... پیش از این ها فکر می کردم خدا »