مرحوم
آیة الله العظمى مرعشى نجفى فرمودند: شبى توسل پیدا کردم تا یکى از اولیاى
خدا را در خواب ببینم ، آن شب در عالم رؤ یا مشاهده کردم در زاویه مسجد
کوفه نشسته ام و امیر مؤ منان على (ع ) با جمعى حضور دارند.
حضرت
فرمودند: شعراى اهل بیت ما را بیاورید، دیدم چند تن از شعراى عرب را
آوردند، افزود: شعراى فارسى زبان را هم بیاورید، آن گاه ((محتشم کاشانى )) و
چند تن از شعراى فارسى زبان آمدند، فرمودند: ((محمد حسین شهریار)) را
بیاورید! وى آمد، حضرت خطاب به شهریار گفتند: شعرت را بخوان ، او این سروده
را خواند:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
حضرت آیة الله مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شعر شهریار به پایان رسید، از
خواب بیدار شدم ، چون این شاعر را ندیده بودم ، فرداى آن روز پرسیدم که
شهریار شاعر، چه کسى است ؟ پاسخ دادند: در تبریز زندگى مى کند. گفتم از
جانب من او را دعوت کنید که به قم بیاید. چند روز بعد شهریار آمد، دیدم
همان کسى است که او را در عالم رؤ یا آن هم در حضور حضرت على (ع ) دیده ام .
از او پرسیدم : این شعر ((على اى هماى رحمت )) را کى ساخته اى ؟ شهریار با
شگفتى گفت : شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته ام ، چون آن را
نه به کسى داده ام و نه در موردش با کسى صحبت کرده ام و هیچ کس از مضمون آن
آگاهى ندارد!! بعد حضرت آیة الله مرعشى ماجراى رؤ یاى راستین خویش را براى
وى باز گفت . در این حال شهریار منقلب مى شود و مى گوید: در فلان شبى این
شعر را سروده ام و همان گونه که عرض کردم کسى از آن باخبر نمى باشد. مرحوم
آیة الله مرعشى افزوده بودند: وقتى شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت ،
مشخص شد درست مقارن ساعتى که وى آخرین مصرع شعر خود را به پایان رسانیده ،
من آن رؤ یا را دیده ام .
آقاى شجاعى خاطرنشان نموده اند: آنهایى که تا سال 1357 ه -ق به نجف مشرف
شده اند، این شعر را که با خطى خوش در داخل قابى بالاى ضریح مطهر حضرت على
(ع ) قرار دارد، مشاهده کرده اند و من آن را دیده ام ، ولى نمى دانم چه کسى
این شعر را به آن جا انتقال داده و کى بالاى ضریح نهاده است؟! روزى در
محضر آیة الله بهاءالدینى عارف کبیر از شعر و شاعرى سخن به میان آمد، ایشان
با جمله اى کوتاه فرمود: بنده اشعار زیادى درباره اهل بیت ، خصوصا حضرت
على (ع ) شنیده ام ، ولى هیچ کدام برایم چون شعر شهریار جذابیت نداشته است ،
به همین جهت او را دعا کردم . بعدا برزخ را از او برداشتند!
همسفر!
در این راه طولانی که ما بی خبریم
و چون باد می گذرد
بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند
خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی.
هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است
عزیز من!
دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است،
واجب نیست که هردو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه،
رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که
یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهی ها و خودپرستی ها گذشتن است اما،
این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
است نه « حضور » من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در
در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم .
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست،
بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند .
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگی است .
بیا بحث کنیم .
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم .
بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلاف های اساسی و اصولی زندگی مان را، ،
در بسیاری زمین هها تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال
و زندگی می بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،حفظ کنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم
بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم .
بی آن که قصد تحقیر هم را داشته باشیم
عزیز من! بیا متفاوت باشیم .
سلمان کیست؟
حدود دویست و شانزده یا سیصد و شانزده سال قبل از هجرت، در روستای «جی»
(از روستاهای اصفهان) فرزندی به دنیا آمد، که نامش را «روزبه» گذاشتند و
بعدها پیامبر اسلام(ص) او را «سلمان» نامید.
پدر سلمان «بدخشان کاهن» (روحانی زرتشتی) بود و کار همیشگی اش هیزم
نهادن بر شعله آتش. با اینکه سلمان در میان خاندان و محیطی زرتشتی دیده به
جهان گشود، ولی هرگز در برابر آتش سر فرود نیاورد و به خدای یکتا اعتقاد
یافت. سلمان در دوران کودکی مادرش را از دست داد و عمه اش سرپرستی او را
به عهده گرفت.
سلمان، بعد از آنکه دریافت قرار است او را شش ماه با اعمال شاقه زندانی
سازند و پس از آن اگر به آیین نیاکانش ایمان نیاورد اعدامش کنند، با همکاری
عمه اش گریخت و روانه بیابان شد. در بیابان کاروانی دید که به سوی شام
میرفت; پس به مسافران پیوست و رهسپار سرزمینهای ناشناخته گردید.
سرانجام سلمان، در همان آغاز هجرت گمشده اش را یافت و در حالی که برده یک یهودی بود، در محضر رسول خدا(ص) مسلمان شد. (۱)
آزادی و نامگذاری سلمان
پیامبر گرامی اسلام(ص) سلمان را به مبلغ چهل نهال خرما و چهل وقیه (هر
وقیه معادل چهل درهم)، از مرد یهودی، خرید و آزادش ساخت و نام زیبای
«سلمان» را بر او نهاد. (۲) این تغییر نام، بیانگر آن است که:
۱ – برخی از نامهای عصر جاهلیت، شایسته یک مسلمان نیست; ۲ – واژه «سلمان»
از سلامتی و تسلیم گرفته شده است. انتخاب این نام زیبا از سوی پیامبر(ص)
نشانه پاکی و سلامت روح سلمان است.
فضیلتهای برجسته سلمان
سلمان، الگوی مسلمان کمال جو، وارسته و خودساخته است و ارزشهای متعالی
بسیاری در خویش گردآورده بود. بخشی از این فضایل عبارت است از:
۱ – نزدیکی به رسول خدا(ص)
سلمان، پس از پذیرفتن اسلام، چنان در راه ایمان و معرفت اسلامی پیش رفت که
نزد رسول خدا جایگاهی والا یافت و مورد ستایش معصومان(ع) قرار گرفت. بخشی
از سخنان آن بزرگان در باره سلمان چنین است:
الف) در ماجرای جنگ خندق، که در سال پنجم هجری رخ داد و به پیشنهاد سلمان
پیرامون شهر خندق کندند. هر گروهی میخواست سلمان با آنها باشد; مهاجران
میگفتند: سلمان از ما است. انصار میگفتند: او از ما است. پیامبر(ص)
فرمود: «سلمان منا اهل البیت» (۳) ; سلمان از اهل بیت ما است.
عارف معروف، محیالدین بنعربی، با اینکه از علمای اهل تسنن است، در شرح
این سخن پیامبر اکرم(ص) میگوید: پیوند سلمان به اهل بیت (علیهم السلام) در
این عبارت، بیانگر گواهی رسول خدا(ص) به مقام عالی، طهارت و سلامت نفس
سلمان است; زیرا منظور از اینکه سلمان از اهل بیت (علیهم السلام) است،
پیوند نسبی نیست; این پیوند بر اساس صفات عالی انسانی است. (۴)
ب) جابر نقل میکند که رسول خدا(ص) فرمود:
«همانا اشتیاق بهشت به سلمان بیش از اشتیاق سلمان به بهشت است; و بهشت به دیدار سلمان عاشقتر از دیدار سلمان به بهشت است.» (۵)
ج) پیامبر اکرم(ص) فرمود:
«هر که میخواهد به مردی بنگرد که خداوند قلبش را به ایمان درخشان کرده، به سلمان بنگرد.» (۶)
د) آن بزرگوار همچنین فرمود:
«سلمان از من است، کسی که به او ستم کند به من ستم کرده است و کسی که او را بیازارد مرا آزرده است.»
و) امام صادق(ع) فرمود:
«سلمان علم الاسم الاعظم» (۷) ; سلمان اسم اعظم را میدانست.
این سخن بدان معناست که سلمان از نظر عرفان، به مقامی رسیده بود که حاصل
اسم اعظم الهی بود. اگر کسی چنین لیاقتی داشته باشد، دعایش به اجابت میرسد
و کرامات عظیمی از او سر میزند.
۲ – علم سلمان
پیامبر اسلام(ص) فرموده است: «اگر دین در ثریا بود، سلمان به آن دسترسی پیدا میکرد.» (۸)
وسعت و عمق آگاهیهای سلمان به حدی بود که برای هر کس قابل هضم نیست. امام
صادق(ع) فرمود: رسول خدا(ص) و علی(ع) اسراری را که دیگران قدرت تحمل آن را
نداشتند به سلمان میگفتند و او را لایق نگهداری علم مخزون و اسرار
میدانستند; از اینرو یکی از القاب سلمان، «محدث» است. (۹)
سلمان دارای علم بلایا و منایا (حوادث آینده) بود و همچنین از
متولمان(قیافهشناسان) و محدثان به شمار میرفت. جایگاه علمی سلمان چنان
بود که امام صادق(ع) در بارهاش فرمود: «در اسلام، مردی که فقیهتر از همه
مردم باشد، همچون سلمان، آفریده نشده است.» (۱۰)
پیامبر اسلام(ص) فرمود: «سلمان دریای علم است که نمیتوان به عمق آن رسید.» (۱۱)
البته دانش سلمان، به معارف فکری محدود نمیشد و آگاهیهای فنی او نیز در
حد بالایی بود. در جنگ خندق، طرح کندن خندق را سلمان خدمت پیامبر(ص)
پیشنهاد کرد و عملی شد. همچنین در جنگ طائف، طرح ساختن «منجنیق» برای درهم
کوبیدن قلعه های مشرکان از ابتکاراتی است که به سلمان نسبت داده شده است.
بنابراین، سلمان حق دارد از مقام علمی اش چنین تعبیر کند:
ای مردم! اگر من شما را از آنچه میدانستم مطلع میکردم، میگفتید، سلمان
دیوانه است، یا به کسی که سلمان را بکشد درود میفرستادید. (۱۲)
۳ – عبادت سلمان
آنچه به عبادت سلمان ارزش بیشتری می دهد، علم و آگاهی اوست. چرا که عبادت
آگاهانه و پرستش از روی بصیرت از عبادت سطحی و ظاهری ارزشمندتر است.
امام صادق(ع) فرمود: روزی پیامبر اسلام(ص) به یاران خود فرمود: کدام یک از شما تمام روزها را روزه میدارد.
سلمان گفت: من، یا رسول الله.
پیامبر(ص) پرسید: کدام یک از شما تمام شبها را به عبادت میگذراند؟
سلمان گفت: من، یا رسول الله.
حضرت پرسید: آیا کسی از شما هست که روزی یک بار قرآن را ختم کند؟
سلمان گفت: من یا رسول الله.
یکی از حاضران که جوابهای سلمان را خودستایی و فخرفروشی می پنداشت، گفت:
اکثر روزها دیده ام که سلمان روزه نیست، بیشتر شب را هم میخوابد و بیشتر
روز را به سکوت میگذراند، پس چگونه همیشه روزه است و هر شب برای نیایش با
خدا بیدار میماند و روزی یک بار قرآن را ختم میکند؟!
پیامبر(ص) فرمود: ساکتباش! تو را با همسان لقمان چه کار؟ اگر میخواهی چگونگی اش را از خودش بپرس تا خبر دهد.
سلمان گفت: در ماه سه روز روزه میگیرم و خداوند فرموده است: «هر کس عمل
نیکی انجام دهد پاداش ده برابر دارد. از طرف دیگر، روز آخر شعبان را روزه
گرفته و آن را به روزه ماه رمضان متصل میکنم و هر که چنین کند، پاداش روزه
همیشه را دارد. از رسول خدا(ص) شنیدم که فرمود: هر کس با طهارت بخوابد، در
ثواب، چنان است که تمام شب را عبادت کرده باشد. اما ختم قرآن، رسول خدا(ص)
فرمود: هر کس یک بار سوره «قل هوالله» را بخواند، پاداش یک سوم قرآن را
دارد و هر که دو بار بخواند، دو ثلث قرآن را خوانده است و هر که سه بار
بخواند، گویا قرآن را ختم کرده است.
ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که
خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من
حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند
که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک “آخیش!” یا “به به!” بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط
برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که میشود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را میگیرد و بدون آن که قبضی
دستم بدهد میرود سراغ نفر بعدی.میایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی
کوچک جمع شدهاند نگاه میکنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمدهاند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ
معمولی لذت میبرند. آقای فروشندهء خندان صدایم میکنم و غذایم را میدهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، میخورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر
چند دقیقه دیر برسم کل پروژههای این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما میروند.
میروم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خوردهام را به خاطر سپرده
است. میشود ٧٢٠٠ تومان.
یک ١٠ هزار تومانی میدهم و منتظر باقی پولم میشوم.
٣٠٠٠ هزار تومان بر میگرداند. میگویم ٢٠٠ تومانی ندارم.
میگوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خندهام میگیرد.
خندهاش میگیرد و میگوید: “این که بیشتر شد… حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!”
تشکر و خداحافظی میکنم و موقع رفتن با او دست میدهم.
انگار هنوز هم از این آدمها پیدا میشوند، آدمهایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است.
لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر میگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب میگویم:
“آخیش! به به!”
حالا حساب کنید چقدر به هم بدهکاریم؟