نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»
نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

اتمام حجت از روز اول

ژاپنی ها همان کلاس اول دبستان ،اتمام حجت می کنند با بچه هایشان ، می ترسانند ،درس اول جغرافیا است  و نقشه ژاپن را می گذارند جلوی بچه ها و می گویند  : ببینید این ژ اپن کوچولوی ماست ، ببینید !ژاپن  ما نفت ندارد، گاز ندارد، معدن ندارد ،زمینش محدود  وجمیعتش زیاد  و... لیست  (نداشته  ها ) را به بچه ها گوشزد می کنند ،خیلی خودمانی بچه هایشان را می ترسانند.

 

درژاپن نظام اموزشی فهرست مشاغل مورد نیاز جامعه  را از همان اول کار ،به بچه ها گوشزد می کنند ،حتی حجم   مو ضوعات درسی کتابهای درسی در ژاپن ،یک سوم اروپا است ،چون ژاپنی ها معتقدند عمق بهتر از وسعت است

 

 

حال مقایسه کنید با کتابهای درسی و حتی رسا نه های ما -از هر جناح و طیف ،مخالف و موافق  -که از همان اول مدام در گوش بچه ها می خوانند (ای مرز پر گهر،سنگ کوهت در وگوهر است )و...دردبستان هم ، اولین درس ما تاریخ افتخارات گذشته ،اگر گربه حغرافیایی را هم بگذارند جلوی بچه ها  نه برای عبرت ،بلکه شرح جغرا فیایی را هم بگذارند جلوی بچه ها، ،با غرور می گویند  بچه ها ببینید ! ایران همه چیز دارد !ایران نفت  وگاز و جنگل و دریا دارد و نتیجه اش میشود احساس داشتن و غذای کامل و ایجاد تلفیقی از تنتبلی اجتماعی و حتی طلبکاری که به اشتباه به آن می گویند غرور ملی و با این وصف کودکان و جوانان  و مدیران و نسل جدید ما باید برای چه  چیزی تلاش کنند؟

این میشود که بچه های ما فکر و ذکرشان میشود دکتر و مهندس و خلبان شدن

یعنی شغل های شخص و نه نیاز کشور که نفع و رفاه شخص در ان حرف اول و اخر را میزند،رویایی و بشدت مادی-میدونی؟ 

مرد فقیر و ترازوی عدالت

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت،

آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلوى مى ساخت .


مرد، آن را به یکى از بقالى های

شهر مى فروخت

و در مقابل ماحتاج خانه را مى خرید .

روزى مرد بقال به اندازه ی کره ها شک کرد

و تصمیم گرفت آن ها را وزن کند .

هنگامى که آن ها را وزن کرد،

اندازه ی هر کره ۹۰۰ گرم بود .

او از مرد فقیر عصبانى شد

و روز بعد به مرد فقیر گفت :

دیگر از تو کره نمى خرم،

تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى

در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است .

مرد فقیر ناراحت شد،

و سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدم

و آن یک کیلو
شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .


یقین داشته باش که: با اندازه ی خودت برای تو اندازه مى گیرم !

(داستان آموزنده)

blind man مردی نابینا زیر درختی نشسته بود

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»


..:: می دانیم جایمان کجاست ::..

 
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت .
در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی درنظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست ..
جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست .
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :
شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟
نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..
اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند
برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ...

سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.

با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد

پندنامه


پندنامه
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. 

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! 

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! 

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! 

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ 

لقمان جواب داد : 

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. 

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. 



و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...