نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»
نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

نادرحبیب الهی«ریش سفید»

خدایا تو رهایمان کن از وابستگی ها...

بند ناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی، اما رازش را نفهمیدیم.
به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم و رازش را نفهمیدیم.
به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت، گریستیم و باز نفهمیدیم.
به کیف صورتی گلدار، به دوچرخه آبی شبرنگ، به خیلی چیزها بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم.

چقدر این درس تنهایی تکرار شد و ما رفوزه شدیم.

این بند ناف را روز اول بریده بودند ولی ما هر روز به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم و نفهمیدیم ...
افسوس نفهمیدیم که قرارست روی پای خود بایستیم؛
نفس از کسی قرض نگیریم؛
قرار از کسی طلب نکنیم؛
عشق بورزیم اما در بند عشق کسی نباشیم؛
دوست بداریم اما منتظر دوست داشته شدن نباشیم؛
به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم؛
دربند نباشیم، رها باشیم و برقصیم و آواز عشق سر دهیم؛
عزت انسان بودنمان را به پای کرشمه کسی قربانی نکنیم.
بند ناف را کامل نبریده اند ... به مویی بند ست ...
خدایا تو رهایمان کن از وابستگی ها...

فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست...

   فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست   سجاده ی زر دوز که محراب دعا نیست...  گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟   اندیشه سیال من ای دوست کجا نیست   از شدت اخلاص من عالم شده حیران   تعریف نباشد! ابداً قصد ریا نیست  از کمیت کار که هر روز سه وعده   از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست   یک ذره فقط کند تر از سرعت نور است   هر رکعت من حائز عنوان جهانی­ست   این سجده سهو است و یا رکعت آخر؟   چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست   ای دلبر من تا غم وام است و تورم   محراب به یاد خم ابروی شما نیست  بی دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد   تا فکر من از قسط عقب مانده جدا نیست   هر سکه که دادند دو تا سکه گرفتند   گفتند که این بهره بانکی­ست ربا نیست   از بس که پی نیم وجب نان حلالیم   در سجده ما رونق اگر هست صفا نیست   گویند که گنجی ست به هر سجده، بیایید!!!  من رفتم و پیدا نشد ای دوست، نیا! نیست...  به به! چه نمازی­ست همین است که گویند   راه شعرا دور ز راه عرفا نیست...

فکرم همه جا هست ولی پیش خدا نیست

سجاده ی زر دوز که محراب دعا نیست...


گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟

اندیشه سیال من ای دوست کجا نیست

از شدت اخلاص من عالم شده حیران

تعریف نباشد! ابداً قصد ریا نیست


از کمیت کار که هر روز سه وعده

از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

یک ذره فقط کند تر از سرعت نور است

هر رکعت من حائز عنوان جهانی­ست

این سجده سهو است و یا رکعت آخر؟

چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست

ای دلبر من تا غم وام است و تورم

محراب به یاد خم ابروی شما نیست


بی دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد

تا فکر من از قسط عقب مانده جدا نیست

هر سکه که دادند دو تا سکه گرفتند

گفتند که این بهره بانکی­ست ربا نیست

از بس که پی نیم وجب نان حلالیم

در سجده ما رونق اگر هست صفا نیست

گویند که گنجی ست به هر سجده، بیایید!!!


من رفتم و پیدا نشد ای دوست، نیا! نیست...


به به! چه نمازی­ست همین است که گویند

راه شعرا دور ز راه عرفا نیست

چندجمله زیبا

گاهی باید فرو ریخته شوی برای ” بنای جدید”
.
.
.
.
بعضی ها آنقدر فقیر هستند که تنها چیزی که دارند پول است
.
.
همیشه خودت باش… دیگران به اندازه کافی هستند…
.
.
.
.
روی بالشی که از مرگ پرنده ها پر است نمی توان خواب پرواز دید…
.
.
.
.
انسانهای خوب همانند گلهای قالیند، نه انتظار باران را دارند و نه دلهره ی چیده شدن، دائمی اند!
.
.
.
.
بعضی آدما نقش صفر رو بازی میکنن تو زندگی، اگه ضرب بشن تو زندگیت همه چیزت رو از بین میبرن!
.
.
.
.
ﭘﻮﻝ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻣﺎﺳﺖ…
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ…
.
.
.
.
طلا باش تا اگه روزگار آبت کرد...روز به روز طرح های زیباتری از تو ساخته شود…
سنگ نباش...تا اگر زمانه خردت کرد، تیپا خورده هر بی سر و پایی بشوی!
.
.
.
.
ای کاش یاد بگیریم واسه خالی کردن خودمون....کسی رو لبریز نکنیم...
.
.
.
.
داشتن مغز دلیل بر انسان بودن نیست، پسته و بادام هم مغز دارند…
برای انسان بودن باید شعور داشت....

بالاخره یاد می گیری...

بالاخره یاد می گیری

از یک دوستت دارمِ ساده، برای دلت یک خیالِ رنگارنگ نبافی...

که رابطه یعنی بازی و اگر بازیگری نکنی، می بازی...

که داستان های عاشقانه، از یک جایی به بعد رنگ و بوی منطق به خود می گیرند...

که سر هر چهار راهِ تعهد، یک هوسِ شیرین چشمک می زند...

یاد می گیری

.. که خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمانی...

که آدم جماعت چه خواستن های سیری ناپذیری دارد...و چه حیله هایی برای بدست آوردن...

که باید صورت مسئله ای پر ابهام باشی، نه یک جوابِ کوتاه و ساده...

که وقتی باد می آید باید کلاهت را سفت بچسبی، نه بازوی بغل دستی ات را...

روزی می فهمی

در انتهای همه گپ زدن های دوستانه، باز هم تنهایی...

و این همان لحظه ای ست

که همه چیز را بی چون و چرا می پذیری 

با رویی گشاده

و لبخندی که دیگر خودت هم معنی اش را نمی دانی !!!

قدرخودرابدان


سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم «مشتی خاک»

که ممکن بود «خشتی» باشد در دیوار یک خانه

یا «سنگی» در دامان یک کوه

یا قدری «سنگ ریزه» در انتهای یک اقیانوس

شاید «خاکی» از گلدان

یا حتی «غباری» بر پنجره

اما مرا از این میان برگزیدند، برای «نهایت»، برای «شرافت»، برای «انسانیت»

و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای:

«نفس کشیدن»، «دیدن»، «شنیدن»، «فهمیدن»

و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید

من منتخب گشته ام، برای «قرب» برای «رجعت» برای «سعادت»

من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:

به «انتخاب»، به «تغییر»، به «شوریدن»، به «محبت»

وای بر من اگر قدر ندانم ...